نماز صبح

ان ناشئه اللیل هی اشد وطئا و اقوم قیلا

نماز صبح

ان ناشئه اللیل هی اشد وطئا و اقوم قیلا

وفودالی الحق

یادلیل المتحیرین 

باورم نمیشود که باین سرعت دوماه گذشت! 

همچنانکه باورم نمیشود که یک عمر باین سرعت گذشت! 

از اخرین یا دداشت قبلیم دوماه گذشت.. .در حالی که هر روز تصمیم داشتم مطلبی بنویسم ولی بدلیل مشکلاتی که پیش امده بود عملا این کار رخ  نداد و نتیجه اش این شد که با شرمندگی امروز پس از دوماه بیایم و ..... 

اری...همه فرصتهای  زندگی ما همینطور سپری شده و شرمندگی ما در  روز حساب هم بهمین سادگی رخ میدهد! 

و بیچارگی بیشتر اینست که پس از یک عمر زحمت و تلاش ببینی که در تمام این مدت برا ی هیچ وپو چ زحمت کشیده ای و هیچ ذخیره ای برای فردای خودت فراهم نکرده ای ...اخر مگر نه اینستکه اخرت تنها در اختیار خداست و مگر نه اینستکه تنها اعمالی برای فردا ذخیره میشود که مقبول او باشد....حال منی که در همه زندگیم در اندیشه غیر او بوده ام و در نهانخانه دلم غیر ا و جا کرده بوده و ...چگونه میتوانم ذخیره ای داشته باشم ؟ 

این کلمات مقدمه ای بود برای اینکه اشاره ای به یکی از دعاهای زیبای ماه رجب داشته باشم..... 

خاب الوافدون علی غیرک و خسر المتعر ضون الا لک و ضاع الملمون الا بک..... 

چقدر این تعابیر تکان دهنده است! 

خاب الوافدون.....خدایا ! ناامید شد هر کس به غیر تو  دل خوش کرد! 

دقت کنید .جمله با فعل  ناامید شد  شروع میشود! یعنی از همان آغاز کوبنده و قاطع میفرماید ..ناامید شد...بی هیچ تردیدی!...کما اینکه جملات بعدی هم همینطور است...  

خسر المتعرضون....خسارت دید هرکس تعرض به غیر تو داشت! 

ضاع الملمون الا بک.....ضایع شد هرکس به غیرتو اصرار ورزید! 

حال ببینیم وفود ما.. تعرض ما...اصرار ما...توجه ما...توگل ما...تکیه ما...پشت گرمی ما....و..و...و....در زندگی روز مره به کیست؟... 

و بعد دریابیم که چرا نتایج دیندا ری خود را لمس نمیکنیم؟ 

چرا بعد از چهل یا پنجاه سال که به خیال  خود انبان خویش را پر از گندم کرده ام بیکباره وقتی درب انبان را باز میکنیم تا از ذخیره پنجاه ساله توشه برداریم با انبانی خالی مواجه میشویم و تازه میفهمیم  همه این مدت ما برای موشها..خوراک میفرستاده ایم!....گرنه یک موشی در این انبان ماست.......حاصل انبار چهل ساله کجاست؟  

آیا واقعا انتظار داریم در این ظرفهای پر از روزنه چیزی باقی بماند؟ 

و چه زیبا این دعا تکلیف را یکسره میکند....برادر م..خواهرم...بیهوده در انتظار منشین...اگر وفود تو به غیر او باشد ناامید شدنت قطعی است!  

اشتباه نشود...خدای نکرده هدف ناامید نکردن نیست....که او امید ناامیدان است... 

هدف اینست که  توجه پیدا کنیم که چقدر میان او و غیر او فاصله است؟ 

و باین راحتی او را با غیر معامله نکنیم...و بدانیم که این چه معامله خسارت باری است! 

هدف اینست که حواسمان باشد او فقط با نهانخانه دل ما کار میکند! 

او با آمار ما کاری نئارد! گزارشهای شیک و مفصل به کار او نمیاید! حتی او ذره ای تحت تاثیر سخنرانیهای جذاب ما واقع نمیشود! نمیتوانیم با همایش و کنفرانس و مقاله و کتاب و ....او را دور بزنیم!.... 

او فقط با نهانخانه دل ما کار دارد! 

ببینیم آنجا چه خبر است؟ 

خوشا بحال کسانی که وفود به سوی او را تجربه مبکنند.... 

اللهم ارزقنا....

سی سال پیش در چنین روزی!

بسم رب الشهدا

دقیقا سی سال پیش در چنین روزی برادری بسیار عزیز از جمع ما پرکشید....

آشنایی من با سعید به سال تحصیلی 58-59 سال اول دبیرستان طالقانی بیرجند برمیگردد.البته از سال دوم دبیرستان کلاسهای ما جدا شد چون او در رشته تجربی ادامه تحصیل داد و من وارد رشته ریاضی شدم. اما همان سال آغاز دبیرستان با او و برادر عزیز دیگرم علیرضا و تعداد دیگری از بچه ها آشنا شدم که این آشنایی ادامه یافت و خاطرات مفصل و زیادی به آن الصاق شد. سید سعید از همان اغاز تفاوتهای بارزی با دیگران داشت. او ضمن اینکه در کار خیاطی به پدرش کمک میکرد ودر کار درس مدرسه جدی بود دغدغه های فکری و اجتماعی نیز داشت. یادم میاید در همان دوره دبیرستان برخی از جزوات معرفتی و عقیدتی را با هم مطالعه میکردیم و او سوالات جدی را در آن زمینه ها مطرح میکرد و در همان سالهای دبیرستان از این جهت رشد اطلاعاتی خوبی داشت. 

اتحادیه انجمنهای اسلامی دانش آموزان مرکزی بود که همه این جوانان پرشور  فهیم  دردمند و پرتلاش در آنجا یکدیگر را پیدا کرده بودند.سید سعید از فعالان این مرکز بود و کارهای ابتکاری زیبایی داشت. به همت او واحد راهنمایی اتحادیه آغاز بکار کرد و خودش با کلاسهایی متناسب با سنین بچه های راهنمایی کار را آغاز نمود.سعید از اعضای حلقه مرکزی اتحادیه بود و خاطرات زیادی از او و جلساتی که با عزیزان و شهدای گرانقدر مثل سید احمد  و حاج محمد و ...تشکیل میشد بجای مانده است. 

در فاصله سالهای 58 تا 62 اتفاقات زیادی افتاد و خاطرات زیادی رقم خورد که شاید دوستانی که این نوشته را میخوانند به برخی از آنان اشاره کنند.

اما خاطراتی که تقریبا اختصاصی میان من و سعید است به سی سال پیش برمیگردد!

شهریور 62 بود که من و او تصمیم گرفته بودیم برای ادامه تحصیل راهی حوزه شویم. پس از ثبت نام مقدماتی در یکی از روزها با او و برادرعزیز دیگرم حسن آقا با اتوبوسهای قدیمی!راهی قم شدیم.یادم نمیرود به ترمینال تهران رسیدیم.فضای آنجا برای من کاملا جدید و ناآشنا بود و سعید که تجربه بیشتری داشت! هشدارهای لازم را به من داد!

به قم رسیدیم...کلید خانه برادر را در اختیار داشتم..به آنجا رفتیم و در آن روزهای گرم تابستان در هوای سوزان قم در انتظار مصاحبه و نتیجه مصاحبه بودیم تا سرانجام من و سعید در مصاحبه نیز پذیرفته شدیم و پس از تغییر یکی از مدارس  برای ثبت نام بمدرسه رسالت واقع در کوچه ممتاز رفتیم...و اینچنین بود که با سعید هم حجره و هم مباحثه شدم.

در درس و بحث بسیار جدی بود.گاهی من باتکای مطالعات قبلی و زمینه ای که داشتم برای مباحثه وقت نمیگذاشتم ..و او مرا تهدید به ترک مباحثه میکرد!...

دقیقا نمیدانم چه روزی بود..جمعی از بچه های مدرسه برای اعزام به جبهه بعنوان روحانی گردان آماده شدند...سعید هم جزو آنها بود...خداحافظی آخر ما در راه اهن قم بود...و دیگر اورا ندیدم..

و مثل امروزی...یعنی 16 اسفند سال 62 خبر شهادت او در عملیات خیبر بدست مارسید...

با جمعی از دوستان طلبه برای تشییع پیکر پاکش به بیرجند آمدم...

اری سید سعید خاتمی ار جمع ما رفت...

یادش گرامی

مرثیه ای بیاد شهید

بسم رب الشهدا

پس از انتشار متن شهید شهاب برادر عزیزم اقا سید محمود که سالهای گذشته نیز مطالب ارزشمندی را در سالروز شهادت شهید در بخش نظرات منتشر نمودند..این بار اشعاری از مرحوم اقای سید حمزه نوربخش پدر گرانقدر شهیدین سید محمد هادی و سید محمد حسین نوربخش  را که آن عزیز در جلسه بزرگداشت شهید خود قرائت کرده بود  ارسال نمودند .

جادارد دراینجا یاد کنم از مرحوم حاج اقای نوربخش که انسانی دوست داشتنی و باصفا بود. همواره خنده بر لب داشت و بر چهره مخاطب خویش نیز خنده می کاشت. شخصا بسیار تمایل به مصاحبت با ان عزیز داشتم..روزهای آخر عمرش که در بیمارستان خدمت ایشان رسیده بودم با وجود ان که حال مناسبی نداشت اما باز با مرور حکایتی  صدای خنده زیبایش در فضای آی سی یوی بیمارستان پیچید.....و چه خوب است که از آدمی خاطراتی زیبا در ذهن دیگران باقی بماند...

ایشان مانند بسیاری دیگر از دوستان شهید شهاب ...در شهادت مظلومانه وی بسیار متاثر شد...و ابیات زیر جکایتی از آن روزهاست که این اشعار را در روز چهلم شهادت در مصلای بیرجند قرائت نمود.

درود و سلام خداوند بر او و فرزندان شهیدش باد.

----------------------------------------------------

در رثای شهید حجةالاسلام شیخ محمّد شهاب

در سالروز شهادت روحانی مجاهد اسوه تقوی و مجسّمه اخلاق انسانی و اسلامی ... با دلی خونین و قلبی داغدار سروده شد




باز این دل شکسته من التهاب کرد


وامانده ام ز غافله عشق و ای عجب


گر چه دلی نمانده که از داغ دوستان


اما شده چو پاره لحمی گداخته


سالی گذشته در غم هجرانت ای عزیز


تاب و توان ز فرقت احباب گر نماند





«بنیاد صبر و خانه طاقت خراب کرد»


در قلب مرده ام غم تو انقلاب کرد


بتوان حقیقتا به ویش دل خطاب کرد


کز دود آه آن نتوان اجتناب کرد


سالی که جزو عمر نشاید حساب کرد


بی تاب تر مرا غم مرگ شهاب کرد




 

 

از جمع بی حرارت ما آفتاب رفت
یعنی امید جمله عزیزان شهاب رفت

 

ای رهرو طریقت پاک محمّدی


ای اوستاد احمد و هادی و همرهان


ای اسوه مروّت و اسطوره صفا


ای بی ریای خالص و ای عاری از ریا


یاد شهید و راه شهیدان مرام تو



دنیای پست بس که برای تو تنگ بود






وی سرفراز مرد منزه ز هر بدی


وی رهنمای صادق احکام ایزدی


وی ذاکر مراثی اولاد احمدی


وی مورد توجه بیگانه و خودی



ای پاکباز شاهد افکار خود شدی


تا قلّه رفیعه والفجر پر زدی




 

گفتی که می روم چه جهان پایدار نیست
«یعنی بکار و بار جهان اعتبار نیست»

 


ای پیروان غافله سالار کربلا


در نیمه راه کعبه آمال نینوا


لیکن بوقت مرگ و شهادت نهاده اید


خوش آندمی که رایت رزمندگان حق


تا عاشقان کوی حسینی ز جان و دل


یا رب بحقّ میر علمدار و لشکرش






گلهای نو شکفته زگلزار کربلا


محروم گرچه ز دیدار کربلا


سر ها بروی دامن سردار کربلا


بر پا شود به سایه دیوار کربلا


بوسند آستان گهربار کربلا


یا رب بحقّ عابد بیمار کربلا




 

والا مقام رهبر ما سرفراز باد
یعنی که عمر پیر جماران دراز باد


امتحان در راه است!

برادران و عزیزان

السلام علیکم و رحمه الله و برکاته

مدتهاست که در فکرم در ساعات فراغتی که برای قلب تیره عاصی پیش می آید و تنها یاد و خاطره زیبای یاران فی الله  صفابخش و منور درون تیره اش می باشد آنچه در خاطره و قلب می گذرد به قلم آورم و به عنوان یک وظیفه ارسال دارم اما چون در این یادآوری یاران زیادی از پیشگاه اندیشه رژه میروند که عده ای به حق پیوسته اند و بعضی مهاجرت کرده اند و در نقاط پراکنده ای به انجام وظیفه پرداخته اند و آنها هم که مانده اند به خویش مشغولند .این که به کدامیک بنویسم و به چه آدرسی ؟به آدرس شهدا ! به آدرس مهاجرین !و یا ....مرا از نوشتن باز داشته است و بهتر آن دانسته ام که تنها به ذکر و خاطره آن عزیزان بس کنم و در انتظار آن باشم که گاه زنگ در بصدا در آید و عزیزی را در این دیار زیارت کنم و یا هم تفضلی و لطفی از خداوند دست دهد و به زیارت شهدا در خواب نائل آیم و....

بالاخره در سالگرد 10 دی قلم روی کاغذ رفت و به آدرس یک برادر با او و دیگران به پای سخن نشستم....

من بازگشت آن صفای ایام را با آن یاران پاک و صادق را جز رویایی نمیبینم که همین رویا برایم خیلی لذت بخش و صفاآفرین است. راستی چه دوران باصفایی بود. چه یاران پاکی بودند و بودید و در این بین ناخالصان  و کج اندیشانی مثل من هم توفیق داشتند با پرواز آن معراجیان حق به حرکت درآیند و تربیت شوند.

اعتصام به حبل الله روزبروز در حال تقویت بود. یاران بهم نزدیک و نزدیکتر می شدند. خلوص ها و ارزشها بیش از هر زمان جلوه کرده بود. به هر طرف که می نگریستی سیمای پرهیزکاران شور می آفرید و زیبایی به صحنه خدمت می بخشید. دعای کمیل  مزارشهدا  اردوهای ضیافت الله و....گویا باران اخلاص باریدن گرفته بود و روزبروز یاران جدیدی را به رهروان راه می افزود......

کم کم احساس می شد که قدرتی است و قدرت صداقت است و این خود زنگ خطر بود. زنگ خطری که در این آهنگ قدرت که خودش را نشان می داد و گاه به زبان در می آمد..(و داشت میرفت که) خودسازی فراموش شود و در جو مهر و الفت و صفا انتقادها کاهش یابد و کم کم فراموشیها بمیدان آید ....که باز رحمت خدای مهربان ..وزیدن گرفت اما رحمتی که با امتحانی سخت توام بود که امتحانهای خدا همیشه رحمتهای خدا برای بندگانند...

امتحان آغاز شد . هر کسی به اندازه ظرفیت و توان و متناسب با روحیه و توانش از آبرو گرفته تا خون تا ایثارو.. جهاد و هجرت و پراکندگی یاران آغاز شد و ....در این میان افرادی مثل من امتحانی در حدی پایین متناسب با خودم که تا این لحظه یقین دارم که این امتحان را خوب پس ندادم اما خداوند به لطف خودش رحمتهای خودش را متوقف نکرد و رحمتی پس از رحمتی نصیب فرمود. عزیزانی که راه خدا را با خون پیمودندو با خون پیام دادند که راحت شدند..امتحان و سنگینی عظیم آن برای آنها می ماند که می خواهند بمانند و با صبر و ایثار به وظیفه خویش ادامه دهند. خوشا بحال شما عزیزانی که امروز در سنگر ایثار بتوانید ارزشهایی که شهدا آفریدند حفظ کنید.

سخن من در این رابطه بسیار زیاد است که به وقت دیگر واگذار میکنم. جبین خدایی تک تک برادران را از دور می بوسم و دستشان را به بیعت می فشارم و التماس دعای مخصوص دارم.

دیماه 1363    محمد شهاب

==========================================

پی نوشت

امروز 21 بهمن بیست و هشنمین سالروز شهادت  شهید حجه الاسلام حاج محمد شهاب است. نامه  فوق  یکی از نوشته های منتشر نشده شهید شهاب است که در دیماه 63 یعنی یکسال قبل از شهادت نوشته شده است.سالهای قبل هم در چنین روزی نوشته هایی از آن شهید را در این خانه منشر نمودم .

همچنان که از متن نامه پیداست این متن در دوره ای نوشته شده که شهید بعد از اتفاقاتی که در دیماه 61  در بیرجند رخ داده بود  به قم برگشته  و در این سالها رنج مظلومیت و ... به دردهایش افزوده شده بود.البته وی از این اتفاقات در همه این سالها به رحمت الهی یاد میکند و تاکید میکند که اینها همه امتحانات الهی بوده...که حقیقتا نیز همینطور است. نوشته های شهید در فاصله سالهای 61 تا 64 وارد فاز معنوی عجیبی میشود که خود حکایت از سیر انفسی خاصی دارد که او پس از این امتحانات سخت طی نموده و در نهایت نیز در خیل شهیدان به لقای الهی نایل میشود.

یادش گرامی و راهش مستدام

دوسال گذشت!

یا نعم الحسیب

دوسال از تاسیس این خانه میگذرد..شاید دوسال قبل که اولین نوشته کوتاه را گذاشتم چندان امیدی به استمرار کار نبود..ولی لطف و محبت دوستان شوقی در ادامه راه ایجاد نمود واینک دوسال از آن تاریخ یعنی دهم بهمن 90 میگذرد...

اما آنچه براحتی از این اتفاق و رخدادهایی شبیه به این که بارها در زندگی همه ما تکرار شده است دریافت میشود همان حقیقت روشن و واضح است که عمر بسرعت در گذر است و اگر از لحظات آن که هم اکنون در دسترس ماست بهره نگیریم  فردا فقط با حسرت ها روبرو خواهیم بود.جالب اینجاست که بدلیل آرمان گرایی که در غالب ما در دوره جوانی هست  به خیال خود به برخی امور کوچک..حرکتهای کوچک..تصمیم های خرد..اهمیت نمیدهیم و همواره تصمیمهای کلان و اهداف بزرگ و ..را با خود و در ذهن خود حمل میکنیم ..و پس از مدتی خسته  و ناامیدتر از گذشته میبینیم که از رسیدن به همان اهداف کوچک هم بازمانده ایم!..و این قصه ای است که هر کسی در زندگی خود بنوعی با آن روبرو بوده است..

در روایات هست که نه امور خیر را کوچک و حقیر تلقی کنیم.. و نه هیچ گناه و خلافی را دست کم بگیریم..چه بسا غضب خدا در همان گناهی باشد که از نظر ما کوچک جلوه کرده و یا رضایت خدا در همان کار خیری باشد که کم شمرده ایم!

و یا در برخورد با افراد و موقعیتها در زندگی هم همینطور است..نه هیچ فردی را بی اهمیت تلقی کنیم و نه هیچ موقعیتی را بی جهت از دست ندهیم چه بسا همان فردی که بنظر ما اهمیتی ندارد ..توجه ما به او تحولاتی بزرگ را در زندگی ما ایجاد کند و یا استفاده از آن موقعیت ایجاد شده در رشد ما بسیار موثر باشد...

نکته ای که در همه این موارد مشترک است همان بهره گیری از فرصتها و از دست ندادن موقعیتهاست...در مناجات خمس عشر امام سجاد ع میفرمایند که خدایا در زندگی من نفحات ارزشمندی را قرار داده ای ..و من خودم را در معرض این نفحات قرار داده ام...این نفحات الهی در زندگی همه ما به صور مختلف رخ داده و میدهد ..منتهی بسیاری از ما قدر این ها را نمیدانیم..و از کنار آنها بسادگی عبور میکنیم..دید عبرت بین نداشتن و آرزوهای دور و دراز در ذهن پروراندن سبب میشود همیشه امور ارزشمند کنار دست خود را نبینیم..و چشم به راه اتفاقات خاص در زندگی باشیم!..

مثلا برای خوذم همیشه جای تعجب داشته که چرا وقتی در مکان مقدسی مانند مکه مکرمه و یا مدینه منوره قرار میگیریم اینقدر نسبت به نماز اول وقت و خواندن قرآن و اموری از این قبیل توجه خاص داریم ولی با برگشتن به شهر و دیار خود همه این توجهات از بین میرود؟!.. مگر خدایی که در سرزمین وحی بود و صدای مارامیشنید در خانه ما و درمسجد محل ما و اصلا در محل کار ما و در کوچه و بازار ما و در برخورد با دوست و آشنای ما و ...حضور ندارد؟.

و یا چرا برای خدمت در مکان مقدسی مانند حرم امام رضا ع ممکن است سالها و ماهها در انتظار بوده و به افراد مختلف مراجعه کنیم ولی در خدمت رسانی به افراد ی که در کنار ما هستند از خانواده گرفته و یا دوستان و ...کوتاهی کرده و گاه ختی فراری هستیم؟...البته تردیدی نیست که خدمت در آستان مقدس حضرت توفیق ویژه است و یا تشرف در امکنه مقدس الهی همینطور منتهی نکته در اینجاست که آن موقعیتهای خاص که همیشه در دسترس نیست..چرا ما موقعیتهای بسیار در دسترس خود را براحتی از دست میدهیم..

بهرحال عمر در گذر است..و روزی نزدیک خواهد رسید که حسرت این فرصتهای از دست رفته برای ما خواهد ماند..

بیا تاقدر یکدیگر بدانیم....که تا ناگه زیکدیگر نمانیم..