نماز صبح

ان ناشئه اللیل هی اشد وطئا و اقوم قیلا

نماز صبح

ان ناشئه اللیل هی اشد وطئا و اقوم قیلا

اولین ماجرا

یا رب البیت الحرام

....ساعت هشت و نیم شب روز 21مهرماه بود که به فرودگاه جده رسیدیم....

همه ساکها راکه در بیرجند از طریق بست ازما تحویل گرفته بودند در یک محوطه ای کارگران چند ملیتی عربستان روی هم تل انبار کردند..یعنی نه نوار نقاله ای بود و. ..خلاصه از توی این همه ساک باید ساکهای خودت را میجستی و بسمت گیت بازرسی میرفتی..در همین اثنا باید نمازت را هم میخواندی!خلاصه با هر مصیبتی بود سرفرازانه !ساکها را سوار گاری کردیم و بسمت گیت راه افتادیم..که اولین ماجرای سفر رقم خورد!

مامور به من اشاره کرد که ساکت رو بگذار بالا!یهو دل ما ریخت بایین!البته فکر نکنید چیزی تو ساک بود!ولی بهرحال استرس زا بود اونم وقتی دفعه اولته با این صحنه روبرو میشی!خلاصه بوضع فجیعی همه اون وسایلی که چیده شده بود را داشت بهم میریخت و دنبال یه چیزی میگشت..بالاخره دستش باونا رسید..بله  چند تا کتاب..با ولع خاصی که انگار گنج بیدا کرده..همه کتابها رو از تو ساکها ریخت بیرون..دوباره دلم فرو ریخت..یعنی چه؟ میخوان این کتابها رو از من بگیرن؟مگه کتاب جرمه؟از کجا فهمیدن من کتاب دارم؟..

خلاصه ماموره کتابها رو داد به یکی اونورتر که انگار ملاشون بود..اونم سریع نگاه کرد..خب اینکه اعمال حجه..اینم که شعره!...همینطور چند تا کتاب رو رد کرد..دلم داشت میاومد بالا که یکدفعه به یک کتاب دیگه که رسید وایستاد و کتاب رو بازکرد..روح مجرد!..فهرستش رو نگاه کرد.. منم همینجوری دلم تاب تاب میزد..کلمه خلاص! رو که شنیدم راحت شدم...

البته بعدش دیدم ساکهای چند تا روحانی رو دارن همینجور نگاه میکنن..تازه دو ریالیم جا افتاد که اینجا..کتاب  ممنوعه!!!

این بود اولین ماجرا در بدو ورود!

چه جور بود؟!!!

عاشورا

یا رب الحسین 

عاشورایی دگر را پشت سر گذاشتیم... 

خدا کند که در درون ما نیز عاشورایی بپا شده باشد.. 

و حسین وجودمان آن قدری توان گرفته باشد که بتواند در لحظه های حساس یزید نفسانیمان را بر سر جای خویش بنشاند.. 

حقیقتش اینستکه همانقدر که بر داشتن امامی چون حسین بن علی بن ابیطالب علیه السلام خدا را شاکریم...و به داشتن چنین محبوبی در زندگی خود افتخار میکنیم..همانقدر از وجود سراسر نورش شرمنده ایم که نتوانسته ایم محبی باشیم که رشحه ای از نور وجودش در ما بنمایش گذارده شود..ولی اینرا میدانیم که دوست داریم چنین شود..چرا که همه زندگی خود را مدیونش میدانیم...او همه هست ماست..هیچ لحظه ای برای ما باشکوه تر از لحظه همراهی در مصیبت حضرتش نیست..آه که چه آرامشی دارد نوای یاحسین..حقا که...حسین آرام جانم...حسین روح و روانم... 

از خدای بزرگ میخواهم که ما را در این آرزویی که از بدو کودکی در ما نهاده شده..و عمری را با آن بسر برده ایم..و آن آرزوی همسویی..همراهی..و همجواری با حسین است ناکام باقی نگذارد.. 

الهی مااظنک تردنی فی حاجه قد افنیت عمری فی طلبها منک... 

اما بعد...برگشتم از سفر مصادف شد با آغاز ماه حسین..و بخصوص شبهای عزاداری و جلسات..لذا فرصتی برای بیان خاطرات سفر باقی نماند...هرچند این بنده نالایق چندان حرفی برای گفتن ندارد..و در این سفر هم با تمام وجود این را فهمید که هر کسی بمیزان آمادگیهای قلبی خودش بهره میگیرد..اما صرفا بخاطر پاسخ گفتن به در خواست دوستان عزیزی که در این سفر همه جا با من بودند...وتقریبا در هیچ جایی از سفر فراموششان نکرده بودم...انشاا.. چند سطری خواهم نوشت...